داستان جدید یک شاخه گل { از آرمان }
.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

a-flower

 

وقتی خودمو تووی آینه نگاه کردم اتفاق تازه ای رو ندیدم ، حتی دیگه اون تارِ موی سفید هم به چشم نمی اومد .
با اینکه برام خیلی مهم بود اما دیگه بهش اهمیتی نمی دادم ؛ یخورده شالمو جلوتر کشیدم و دستمو گذاشتم روی صندلی و آینه رو گذاشتم تووی جیبِ سمتِ راستِ مانتوم ؛ تازه
دوباره یادم افتاده بود که من فقط نوزده سال دارم .

 

من فکر میکنم که فضای سبز بیمارستان خیلی حالش با بقیه ی جاها فرق میکنه یعنی اینجا آدم حسِ خوبی نداره . به آسمون نگاهی کردم ؛ می دونستم که حواسم پرت نیست و خدا هم میدونه چِمِه . . .
همینکه پا شدم تا برم پیرمردی که کمی دورتر از من روی ویلچر نشسته بود با صدای بلند گفت : یه کمکی بهم میکنی جوون ؟
گفتم: من . . . ؟! با منی؟! 
گفت: آره ؛ مگه غیر از من و شما اینجا جوونی هست ؟
گفتم نه و کیفمو برداشتم و رفتم سمتش که بهم گفت : اسمت چیه ؟
گفتم پرینازم پدر جان .
گفت: پریناز جان منو تا درِ اورژانس همراهی میکنی عزیزم .
راستش نمی خواستم بپرسم دردت چیه و واسه چی اینجایی ؟ که خودش همینطور که میرفتیم گفت :
چیزِ زیادی ازش نخواسته بودم ، فقط گفتم حداقل ماهی یکبار بیا به دیدنم تا من کمتر بیام اینجا .
خودش هم یادش نرفته که وقتی هم سنِ تو بود هروقت بهش یه شاخه گل هدیه می دادم بهم لبخند میزد؛
دخترمو میگم . . .
آخه میدونی؟! هروقت دلم زیادی میگیره یه سکته ای میزنم و میام اینجا ؛ دیدی قربونت برم ؟! من هیچ چیزیم نیست.
گفتم آره خب شما که از منم سالم تری .
جلوی در که رسیدیم گفتم خودتون میتونید برید داخل ؟ گفت : آره دستت دردنکنه این هم ماله تو
و یه شاخه گل قرمز از کتش درآورد و داد به من . . .
من هم لبخند زدم و اون هم آروم آروم رفت .
توو خودم بودم که مامانم اومد و گفت : خدارو شکر دختر حالِ بابات خوبه ؛ چند روز دیگه هم به امید خدا مرخصه .
به آسمون نگاه کردم و گفتم خدایا ممنونم که حواست بهم هست و از اون لبخند قشنگا زدمو گلِ تووی دستمو بو کشیدم . . .
مامان گفت : حالا این گل چیه پریناز؟
گفتم: این . . . ؟!
داستانش مفصله مامان . . .

 

 

نویسنده : آرمان

 

 

لطفا در صورت استفاده از این متن ، برای حمایت از نویسندگان عزیز ، نام نویسنده و نام سایت رو ذکر کنید .

 

 

نمایش تمام نوشته های ارسالی آرمان { نویسنده }

 




:: موضوعات مرتبط: داستان آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: داستان جدید یک شاخه گل { از آرمان } ,
:: بازدید از این مطلب : 3236
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی